رهارها، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

رها عشق مامان وبابا

شیرین زبونم

سام به رهایی نازنینم/قربونت برم که اینقدر ÷یشرفت کردی وحسابی شیرین زبونیات مارو سرگرم کرده. ایام محرمه وطبق روال هرسال خونه ((ننه))که مادر مادرجونت بودند(خدارحمتشون کنه)صبحها مراسم روضه بود.مامان بخاطر گرفتاری توی اداره نمیتونست بیاد اما رها گلی با مادر جون وبابا ابی میرفت و منم تو ایام تعطیلات میومدم.عکسات رو هم به محض اینکه  آماده بشه میذارم که ببینید/درمورد ننه دوست دارم بدونی که هرکسی که ایشون رو میشناخته تعریفشون رو میکنه /ننه یه زن سختی کشیده ای بوده با کوله باری از تجربه های باارزش و صبر فراوون/مهربون و دلرحم و....خلاصه یه خانوم به تمام معنا/بابا ابی میگه بهترین خاطرات بچگیم تو خونه ننه شکل گرفت/انشالا بزرگ شدی مادرجون...
28 آبان 1392

کودکانه برای رها

رهای عزیزم پنج شنبه 15 ماهه شدی/با هم رفتیم مرکز بهداشت برای چک کردن قد و وزن و.....وقتی خانم شاهنظری داشت وزنت میکرد و...گریه کردی وانگار ترسیده بودی و اومدی بغل مامان!اما بعدش که باهات حرف زد و....شروع کردی دور اتاقش گشتی زدی وتا با من صحبت میکرد عروسکای اونجارو برداشته بودی وبهم نشون میدادی.... وقتی شنلت رو پوشوندم که بریم باهاش بابای کردی وبوس هم فرستادی وخ شاهنظری رو میگی ذوقی برات کرده بود که بیا وببین/راستی خداروشکر همه پارامترات خوب بود/وگفت که من خیلی لاغر شدم وباید به خودم بیشتر برسم و.... بعدش رفتیم اصفهان خونه مامانجون اینا/خاله ها هم اومدن وتا دیشب (شنبه)هم با اصرار مامانجون ایناو موندیم ومامان هم دیروز رو مرخصی گرفت/خیلی خو...
12 آبان 1392

این روزها...

این روزا رها خانوم اصلا قابل پیش بینی نیست/هر روز که میگذره ورژن جدیدی از شیطنت و....رو میکنی وما روهم ذوق زده کارات میکنی: به حبیب که فعلا خیلی باهاش جور شدی ودوستش داری به قول خودت ننه(می می )میدی!تکونش میدی ولالایی میکنی که بخوابه!غذا ومیوه و.....بهش میدی ودر ضمن سر میز هم باید باما بشینه .....وباهاش حرف میزنی وبهش میگی داغ داغ(با اشاره به بخاری)...با خودت صبحها میبریش خونه مادرجون وظهر حواست جمعه که برش گردونی و.... جدیدا مهمونی هم باهامون میاد:     یه وقتایی هم میندازیش زمین ونگاه میکنی ببینی چه اتفاقی براش میفته؟!!   راستی یه عشق جدیدت هم اینه که باغچه و گلهای خونه مادر جون رو با دبه های بزرگ آب بدی...
8 آبان 1392

تولد پرنیان

دیروز(جمعه) من ورها گلیم دعوت بودیم جشن تولد پرنیان.خوش گذشت مخصوصا به رهاخانوم.عزیز دلم خوب تولدشو گرم میکردی .آخه پرنیان خیلی بد اخلاق بود ومامانش میگفت نخوایده وخسته است...البته اکثر بچه ها روز تولدشون همینطوری هستند. قربونت برم اونجا از وقتی رفتی چشمت دنبال یکی از عروسکای پرنیان بود که خیلی شبیه حبیب (عروسک خودت)بود وبلاخره مامانش متوجه شد وبهت داد اما چشمتون روز بد نبینه که پرنیان هم فهمید و اومد با بد اخلاقی ازت گرفت(البته مامانش میگفت خودش هم عاشق اون عروسکشه) وای از اون به بعد سه بار با دعوا از هم عروسکا رو میگرفتید وتلاش منم برای پرت کردن حواست بی فایده بود... قربونت برم که اینهمه باهوشی...
4 آبان 1392
1